که راه بندد. کسی یا چیزی که راه را مسدود کند. (فرهنگ نظام). سرراه گیرنده. مانععبورشونده: سگ من گرگ راه بند من است بلکه قصاب گوسفند من است. نظامی (از رشیدی). ، راهزن. (ارمغان آصفی) (شعوری ج 2 ورق 4). کنایه از راهزن. (رشیدی) (بهار عجم). دزد و راهزن. (ناظم الاطباء) (برهان). راهزن که بتازیش قاطع طریق نامند. (شرفنامۀ منیری). راهدار. رهزن. شنگ. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزا ابراهیم). شنگول. (فرهنگ میرزا ابراهیم). سالوک. (شرفنامۀ منیری) ، راهدار و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء). راهدار. (برهان) ، باجگیر. (ناظم الاطباء)
که راه بندد. کسی یا چیزی که راه را مسدود کند. (فرهنگ نظام). سرراه گیرنده. مانععبورشونده: سگ من گرگ راه بند من است بلکه قصاب گوسفند من است. نظامی (از رشیدی). ، راهزن. (ارمغان آصفی) (شعوری ج 2 ورق 4). کنایه از راهزن. (رشیدی) (بهار عجم). دزد و راهزن. (ناظم الاطباء) (برهان). راهزن که بتازیش قاطع طریق نامند. (شرفنامۀ منیری). راهدار. رهزن. شنگ. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزا ابراهیم). شنگول. (فرهنگ میرزا ابراهیم). سالوک. (شرفنامۀ منیری) ، راهدار و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء). راهدار. (برهان) ، باجگیر. (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان طارم بالای بخش سیردان شهرستان زنجان. سکنۀ آن 342 تن. آب آنجا از رود خانه چال. محصول عمده آن غلات و پنبه و فندق و صنایع دستی زنان گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان طارم بالای بخش سیردان شهرستان زنجان. سکنۀ آن 342 تن. آب آنجا از رود خانه چال. محصول عمده آن غلات و پنبه و فندق و صنایع دستی زنان گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دستار و عمامه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مولوی یا عمامه. لغت نامه های فرانسوی می نویسند که توربان متداول در فرانسه به معنی عمامه مأخوذ از کلمه دولبند فارسی است به معنی بند و رشتۀ سرعمامه. سر پایان. مندیل. (یادداشت مؤلف). سرپوش. کلاه. (ترجمه دیاتسارون ص 366) : شمعون در پی او رسید و در گور رفت و دید کفنها جدا نهاده و آن دولبند که برسر او پیچیده بود نبود. (ترجمه دیاتسارون ص 366). - دولبنددارآغا، یکی از صاحب منصبان دربار سلاطین عثمانی که در مواقع رسمی عمامۀ واگردان سلطان را می برد. (یادداشت مؤلف). ، کمربند و شال کمر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - دولبند و بست، طومار جمعبندی زمینی که در آغاز هر سال بسته می شود. (ناظم الاطباء). ، بند. (در کاغذ). (یادداشت مؤلف)
دستار و عمامه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مولوی یا عمامه. لغت نامه های فرانسوی می نویسند که توربان متداول در فرانسه به معنی عمامه مأخوذ از کلمه دولبند فارسی است به معنی بند و رشتۀ سرعمامه. سر پایان. مندیل. (یادداشت مؤلف). سرپوش. کلاه. (ترجمه دیاتسارون ص 366) : شمعون در پی او رسید و در گور رفت و دید کفنها جدا نهاده و آن دولبند که برسر او پیچیده بود نبود. (ترجمه دیاتسارون ص 366). - دولبنددارآغا، یکی از صاحب منصبان دربار سلاطین عثمانی که در مواقع رسمی عمامۀ واگردان سلطان را می برد. (یادداشت مؤلف). ، کمربند و شال کمر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - دولبند و بست، طومار جمعبندی زمینی که در آغاز هر سال بسته می شود. (ناظم الاطباء). ، بند. (در کاغذ). (یادداشت مؤلف)
رودی است در جنوب ایران که از رودهای مهم حوضۀخلیج فارس محسوب می گردد. دارای دو شعبه مهم است: یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی شیراز سرچشمه گرفته موسوم به ’قراقاچ’ و دیگری از کوه بزپار جاری شده در ’پسی رودک’ به آن متصل می گردد و رودهای دیگر مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در شمال زیارت وارد دریا می شود. شعبه اصلی این رود یعنی قراقاچ دارای پیچ و خم زیاد و آبشارهای متعددی است که از کوههای ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب زیاد با خود به دریا می برد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 79)
رودی است در جنوب ایران که از رودهای مهم حوضۀخلیج فارس محسوب می گردد. دارای دو شعبه مهم است: یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی شیراز سرچشمه گرفته موسوم به ’قراقاچ’ و دیگری از کوه بزپار جاری شده در ’پسی رودک’ به آن متصل می گردد و رودهای دیگر مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در شمال زیارت وارد دریا می شود. شعبه اصلی این رود یعنی قراقاچ دارای پیچ و خم زیاد و آبشارهای متعددی است که از کوههای ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب زیاد با خود به دریا می برد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 79)
زردروی. (یادداشت مؤلف). ترسان. بیمناک. کنایه از پریشان و زار و ناتوان است: من از بینوایی نیم روی زرد غم بینوایان رخم زرد کرد. سعدی (بوستان). ، شرمسار. شرمنده. خجل. (ناظم الاطباء) : چرا گوید آن چیز در خفیه مرد که گر فاش گردد شود روی زرد. سعدی (بوستان). ، تباه و ناسازگار: ز گفتار او هیچگونه مگرد چو گردی شود بخت تو روی زرد. فردوسی
زردروی. (یادداشت مؤلف). ترسان. بیمناک. کنایه از پریشان و زار و ناتوان است: من از بینوایی نیم روی زرد غم بینوایان رخم زرد کرد. سعدی (بوستان). ، شرمسار. شرمنده. خجل. (ناظم الاطباء) : چرا گوید آن چیز در خفیه مرد که گر فاش گردد شود روی زرد. سعدی (بوستان). ، تباه و ناسازگار: ز گفتار او هیچگونه مگرد چو گردی شود بخت تو روی زرد. فردوسی
شخصی که تسخیر جن کرده باشد. افسونگر. جن گیر. پری خوان. پری سای. پری افسای. افسونگر: پری بندان و زرّاقان نشسته ز بهر ویس یکسر دلشکسته. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چون پریداران درخت گل همی لرزد ز باد چون پری بندان بر او بلبل همی افسون کند. قطران
شخصی که تسخیر جن کرده باشد. افسونگر. جن گیر. پری خوان. پری سای. پری افسای. افسونگر: پری بندان و زرّاقان نشسته ز بهر ویس یکسر دلشکسته. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چون پریداران درخت گل همی لرزد ز باد چون پری بندان بر او بلبل همی افسون کند. قطران
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح). ، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع: تو گوئی هماناکه پندش دهم به افسونگری پای بندش دهم. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). نبینم همی از تو جز پای بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411). بزد دست و بگسست زنجیر و بند جدا کرد ازو حلقه و پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). از من آمد بند بر من همچنانک پای بند گوسپند از گوسپند. ناصرخسرو. بیغرض پند همچو قند بود با غرض پند پای بند بود. سنائی. سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است. سنائی. زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه). کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت. سعدی. ، دام: چو کرکس بر دانه آمد فراز گره شد برو پای بند دراز. سعدی. منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) . سعدی. ، {{نام مرکّب مفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مقیّد. مبتلی: چو دیدند مرجهن را پای بند شکستند آن بند را بی گزند. فردوسی. مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار. سعدی. اگر دنیا نباشد دردمندیم وگر باشدبه مهرش پای بندیم بلائی زین جهان آشوب تر نیست که بار خاطر است ارهست ور نیست. سعدی. ای گرفتارو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی. من فتاده بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان. سعدی. بره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین براو پای بند. سعدی. نیاید بنزدیک دانش پسند من آسوده و دیگری پای بند. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. به بیداریش فتنه بر خط و خال بخواب اندرش پای بند خیال. سعدی. هیچ مغزی نداشته ست آن سر که بود پای بند دستاری. اوحدی. دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، با عیال بسیار: اگر پای بندی رضا پیش گیر وگر یکسواری سر خویش گیر. سعدی. - پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح). ، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شِکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع: تو گوئی هماناکه پندش دهم به افسونگری پای بندش دهم. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). نبینم همی از تو جز پای بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411). بزد دست و بگسست زنجیر و بند جدا کرد ازو حلقه و پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). از من آمد بند بر من همچنانک پای بند گوسپند از گوسپند. ناصرخسرو. بیغرض پند همچو قند بود با غرض پند پای بند بود. سنائی. سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است. سنائی. زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه). کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت. سعدی. ، دام: چو کرکس بر دانه آمد فراز گره شد برو پای بند دراز. سعدی. منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) . سعدی. ، {{نامِ مُرَکَّبِ مَفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مُقیّد. مبتلی: چو دیدند مرجهن را پای بند شکستند آن بند را بی گزند. فردوسی. مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار. سعدی. اگر دنیا نباشد دردمندیم وگر باشدبه مهرش پای بندیم بلائی زین جهان آشوب تر نیست که بار خاطر است ارهست ور نیست. سعدی. ای گرفتارو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی. من فتاده بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان. سعدی. بره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین براو پای بند. سعدی. نیاید بنزدیک دانش پسند من آسوده و دیگری پای بند. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. به بیداریش فتنه بر خط و خال بخواب اندرش پای بند خیال. سعدی. هیچ مغزی نداشته ست آن سر که بود پای بند دستاری. اوحدی. دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، با عیال بسیار: اگر پای بندی رضا پیش گیر وگر یکسواری سر خویش گیر. سعدی. - پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
تسمه های بهم پیوسته مشبک که دهان چار پایان مانند استر خر گاو و سگ را بدان بندند تا گاز نگیرند و بره و بزغاله را بدان بندند تا دیگر از پستان مادر شیر نمکند پوزه بند دهان بند
تسمه های بهم پیوسته مشبک که دهان چار پایان مانند استر خر گاو و سگ را بدان بندند تا گاز نگیرند و بره و بزغاله را بدان بندند تا دیگر از پستان مادر شیر نمکند پوزه بند دهان بند
بند طویل صفاتی است که روده باریک را بجدار شکم وصل میکند غشائی است چین دار و ارتفاع چین ها از خط اتصال به جدار شکم بطرز جدار روده زیاد میشود به طوری که در خط اتصال 15 الی 18 سانتی متر است در صورتی که خط اتصال روده باریک معادل طول روده یعنی 5، 6 متر است. ماساریقا بند روده
بند طویل صفاتی است که روده باریک را بجدار شکم وصل میکند غشائی است چین دار و ارتفاع چین ها از خط اتصال به جدار شکم بطرز جدار روده زیاد میشود به طوری که در خط اتصال 15 الی 18 سانتی متر است در صورتی که خط اتصال روده باریک معادل طول روده یعنی 5، 6 متر است. ماساریقا بند روده
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت